انتشارات ققنوس منتشر کرد:
در گوشه مزرعه، روبروی جاده، در مزرعه کوچک بالادست، یک درخت بلند گلابی قامت راست کرده بود که شکل فوارهای ناصاف و ناهموار بود. این درخت شاخههای پوسیده و بیبرگ و بار زیادی داشت و فقط بر همان شاخههای سالمِ باقیماندهاش هنوز میوه میرویید؛ گلابیهای زیاد، با اینکه هنوز درست نپخته بودند، یکییکی از شاخهها میافتادند. تراکتور را زیر سایه درخت، روی علفهای لبریز از میوههای خوشمزه و کرمزده، پارک کردم. من و ریچارد با هم از جاده پایین رفتیم. روپوش کار پدرم، موقع راه رفتن، به نظرم خیلی خشک و سفت شده بود، و کف دستانم که میخاریدند، از تماس طولانی با فرمان لاستیکپوش و داغ تراکتور، خاکستریرنگ شده بودند و همه چیز به چشمم حناییرنگ میآمد ــ و همه این احساسات برایم تسلیبخش بودند، نشانهای که ثابت میکرد واقعا کاری انجام شده است، حسی که کار و شغل واقعیام هرگز آن را نثارم نمیکند. از ریچارد پرسیدم: «پیادهروی چطور بود؟» «جالب. یه موشخرما دیدیم، و یه نوع توکای کمیاب. مادرتون اسم همه چیزو میدونه.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.