انتشارات آموت منتشر کرد:
در روز سال نو، مادر مرا با اتومبیلش به سوی زندگی جدیدم برد. چیزهای زیادی با خودم نبرده بودم: دوازده تا شیشه از هلوهایی که کنسرو کرده بودیم، رختخواب و یک کیسه زبالۀ پُر از لباس. همچنان که به سرعت در جادّه پیش میرفتیم به منظرههای اطرافم نگاه میکردم: از قلّههای سیاهِ کوههای بِرریور رَد میشدیم و به کوههای نوک تیز راکی میرسیدیم. دانشگاه در قلب کوهستان واساچ قرار داشت. کوهستانی که کوههای سفیدش از دل خاک بیرون آمده بودند. همۀ این منظرهها زیبا بودند، امّا زیبایی آنها در ذهن من تهدیدآمیز بود و گویی همۀ آن زیباییها به من حملهور شده بودند…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.