انتشارات ققنوس منتشر کرد:
بالاخره هر جایی را به آدابش میشناسند، درست نادرستیاش به کنار… گفتم آقای خِضری، اسم کوچکش را نمیگفت، میگفت خِضری هستم، همین، هنوز هم کسی نمیداند اسمش چیست، زنش هم همین خضری صداش میکرد. یک شب که رفته بودم برای وعده گذاشتن، مثلِ حالا نبود که بالاخره نرمه نسیمی هست، شرجی بود، بیچارهها عادت هم که نداشتند نفس نفس میزدند. زنش بال بال میزد از گرما. هِی کاسه کاسه آب میریخت روی سرش، این موهاش شده بود لیچِ آب، پیرهنش هم شده بود چسبان تنش، همین طوری هم میرفت توی ایوان. دیدم خِضری همین نگاه میکند و صم بکم، گفتم اینجاها مأمور هست حواستان باشد. برگشت و گفت هست که هست، تهران مأمور، بندر مأمور، اینجا مأمور، مرده شورِ این زندگی را ببرد! بعد آمد جلو روی خضری، بغض کرده بود، گفت خسته شدم به خدا. بعدش داد زد خسته شدم خضری! گفتم چرا هوار میکشی خانم. همه چیز را به هم میریزی ها! این بیچاره خضری هم تند شد. بعدِ این همه وقت اول بار بود میدیدم که این طوری میشود، داد زد سرش که داد بزن داد بزن تا بیابند سراغمان. شقیقههای زنش دل دل میزد، یک جای زخم بالای ابروش بود، شده بود کبود و این زنجیر طلاش را گذاشته بود لای لبهاش و میجوید. نفس نفس میزد و این سینههاش بالا و پایین که میرفت…
این کتاب برندهی جایزهی مجموعه داستان اول بنیاد گلشیری در آذرماه ٨٣ شده است.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.