انتشارات ققنوس منتشر شد:
بهرام و قاسم سایه به سایه هم، گذر زمان را تعقیب کردهاند. گاه مرعوبش شدهاند و گاه در پناه تصاویر جادویی سینما بیاعتنایی پیشه کردهاند. و اکنون زمان ایستاده است. دستگاه پخش آن همه ماجراها آن و دمی است که خاموش شود. با این همه گذشته همچنان پا برجاست، گذشته و خاطره آن شیطنتها، عشقها، ناکامیها» در بخشی از این رمان میخوانیم: «مام نامههای گیتی به اسم قاسم به خواربارفروشی سر خیابان دولت میآمدند. او به تمام جریان آن «دختره» آگاه است. بله، همان دختره که دماغ کوفتهای داشت. قاسم میگفت: «دوشس بنده خیلی از او خوشگلتر است. البته چشمان قشنگی دارد ولی آن دماغ چیست؟» گاه تنها عکسی را که از گیتی دارم بیرون میکشم و میبینم که حق با اوست. دماغ کوفتهای داشته است؛ عکس سیاه و سفید شش در چهار. به نظرم مال زمان دبیرستان است. پشت آن با جوهر سبز نوشته: «به تو، به امید آینده.» از بس آن را دستمالی کردهام، جوهر آن کم رنگ شده. همان دو سه کلمه هم با هم قاطی شدهاند. شده است مثل تلفنبازی بچگی. «به امید آینده» ولی آینده من چه بوده است؟ سالهایی خالی و ساکت در داخل خانه و سالهایی پر سر و صدا، پر از «انقلاب» و پر از «جنگ» در خارج از خانه.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.