آوان
آوان اثر معصومه روستائی در قطع رقعی در214 صفحه توسط نشر زرین اندیشمند منتشر شد و روانه بازار نشر شد. برای تهیه این کتاب میتوانید از طریق اینستاگرام و دیجیکالا و سایت گالری کتاب اقدام نمایید.
در بخشی از کتاب میخوانید
از ماشین پیاده شدم و جلوتر از بقیه به راه افتادم. بیش از اندازه بیتابش شده بودم. دوست داشتم هرچه زودتر برسم و با او درد و دل کنم. مرداد ماه بود و هوا خیلی گرم بود. ایستادم؛ لب های خشک شده ام را با زبانمتر کردم. نفس هایم به شماره افتاده بود. چند قدمی بیشتر به مزارش نمانده بود. دیگر نای رفتن نداشتم. نفسی تازه کردم. خواستم به راهم ادامه بدهم، اما نتوانستم. شرم حضور داشتم. مدتی میشد که به علت کسالت به دیدنش نیامده بودم. چند سال قبل وقتی در مقابل بدن بی جانش قرار گرفتم، به او قول داده بودم که هر هفته به دیدنش بیایم و او را تنها نگذارم و اتفاق هایی که در طول هفته برای ما افتاده بود را بدون کم و کسر برایش تعریف کنم.
چادرم را مرتب کردم و با تردید به راه افتادم. قدم هایم را کوتاه تر و آهسته تر از قبل برداشتم. کنار مزارش رسیدم و ایستادم. با صدای آرام سلام دادم. اشک امانم را بریده بود. پلک که به هم می زدم اشکم سرازیر میشد. دلم بدجوری هوایش را کرده بود. دوست داشتم که باز هم کنارش بودم و با هم درد و دل می کردیم. یاد حرفش افتادم که وقتی من را در حال گریه میدید سرش را تکانی میداد و با تاسف نگاهم می کرد و میگفت: پونه جان عزیزم بازم که داری گریه می کنی! مگه شما به من قول ندادی که این قدر ضعیف نباشی و با کوچکترین حرف به گریه نیفتی؟!
من هم سرم را تکانی میدادم و با پشت دستانم اشکهایم را پاک می کردم و لبخند می زدم. هیچ وقت دوست نداشتم از دستم ناراحت باشد. همیشه هر چیزی که از من می خواست نه نمیگفتم. او هم مرا به آغوش میگرفت و لبان خوش نقشش را به لبخند میگشود و میگفت: حالا شد عزیزم.
یاد آن زمان ها به خیر… به قول عزیز جون چیزی جز غم و غصه کم نداشتیم.
همه کنار هم بودیم. خوشحال و سرحال؛ هیچ وقت فکر نمی کردیم که دست زمانه ما را این چنین از هم دور کند. اشکهایم را با دست پاک کردم و کنار قبرش نشستم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.