انتشارات ققنوس منتشر کرد:
باد گرمی میزند به صورتم، به شاخههای درهم و برهم درخت چنار و برگهای کوچکتر را میرقصاند. هوا یکمرتبه گرم شده. انگار نه انگار که هنوز نیمه اردیبهشت است و هوا باید بوی بهار بدهد. اگر شهسوار بودم این ساعتها میرفتم در ساحل مینشستم و دور از جنجالهای خانه فقط به صدای دریا گوش میدادم. سیدی صدای شاملو را در دستگاه میگذارم و دکمه پخش را میزنم. چه خوب رباعیات خیام را با شیوه خواندنش معنی میکند! جوری که شنونده راحت از حفظ شود؛ صدای شاملو همراه جهان خیام برود در مسیر گردش خون، پخش شود در همه سلولها. خانه نسرین برام کوچک شده. همه وسیلههام در یک اتاق جا نمیشود. انباریاش را پر کردهام و روی تاقچهها خرت و پرتهام پخش و پلایند. بیچاره صداش درنمیآید. عادت دارد به مهمانداری. همه شمالیها مهمان را عضو خانواده میدانند. بدون مهمان ذهنشان سر و سامان نمیگیرد. همین شد که تصمیم گرفتم آگهی بدهم توی روزنامه و بنویسم به یک خانم جهت همخانه شدن نیازمندم. ترجیحاً حدود سیساله و تحصیلکرده.
داستان کتاب در مورد زن جوانی است که تصمیم میگیرد برای اینکه از هزینههای زندگیاش بکاهد برای یافتن همخانه در روزنامه یک آگهی چاپ کند. او آرزوهای بزرگی در سر دارد و بالاخره همخانه خود را پیدا میکند و همراه او در خانهای مرموز مستقر میشوند. در اولین روز زندگی در این خانه آنها هشدارها و نشانههایی میبینند که همه علایمی است برای نجات از خطری که در کمین آنهاست. ماجراها و اتفاقهایی که رخ میدهد همه حکایت از آن دارد که نشان دهد به راستی چرا این خانه پلاک ندارد؟
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.