انتشارات ققنوس منتشر کرد:
لحظهای درنگ کردم تا نفسم جا بیاید و نگاهی به محیط اطرافم بیندازم. خورشید بر فراز میدان به تدریج در سراشیبی غروب بود. همان طور که گوستاو هشدار داده بود، نسیم خنکی میوزید که هر از گاه سایبانهای اطراف کافه را میلرزاند. اما به رغم باد، اکثر میزها اشغال بودند. بسیاری از مشتریها به نظر توریست بودند، اما عده زیاد دیگری را هم دیدم که شبیه افراد محلی بودند، کسانی که زودهنگام محل کارشان را ترک کرده بودند و حین نوشیدن قهوه و خواندن روزنامه خستگی در میکردند. وقتی از میدان رد میشدم، از کنار کارمندان بسیاری گذشتم که گروه گروه با کیفهاشان در کنار هم ایستاده بودند و، شاد و سرزنده، گپ میزدند. وقتی به میزها رسیدم، چند دقیقهای در اطرافشان پی کسی که شبیه دختر باربر باشد گشتم. دو دانشجو در مورد فیلمی با هم بحث میکردند. توریستی داشت نیوزویک میخواند. پیرزنی داشت برای کبوترهایی که گرد پاهایش جمع شده بودند، خرده نان میریخت. اما از زن جوان با موهای بلند مشکی که پسر بچهای همراهش باشد خبری نبود. وارد کافه شدم و با اتاقی کوچک و تقریبا تیره و تار روبرو شدم که فقط پنج یا شش میز در آن بود. متوجه شدم که مشکل ازدحام جمعیت، که پیشتر باربر به آن اشاره کرده بود، در خلال ماههای سردتر ممکن است به مشکلی جدیتر بدل شود، اما این بار تنها فرد حاضر در آنجا پیرمردی بود با کلاه بره که تقریبا ته سالن نشسته بود. به این نتیجه رسیدم که باید مسئله را فراموش کنم. به بیرون برگشتم. دنبال پیشخدمت گشتم تا کمی قهوه سفارش بدهم، و ناگهان متوجه شدم کسی مرا به نام صدا میزند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.