نشر زرین اندیشمند منتشر کرد:
آن روز تلخ را به یاد آورد. ترنم او را دید، شاید هم ندید چون باور نداشت که او باشد. از کنارش رد شد و سکهای توی مقوای تاخوردهاش انداخت. از او که دور شد مکثی کرد و سر برگرداند تا دوباره نگاهش کند.
ابراهیم همان لحظه به شکاف دیوار خزید تا از نگاهش دور شود، نباید او را میشناخت. باید میمرد و همهچیز را فراموش میکرد. بوی خوش عطر، عطر گل رز مشامش را پر کرد. سیگار را کنار کشید تا بهجای دود ریههایش را با رایحه گل پر کند. دوباره بویید و نزدیکتر رفت.
چند قدمی جلوتر، مغازه عطر فروشی بزرگی را دید. چراغهای مغازه با نوری خیرهکننده به شیشههای کوچک و باارزش عطر میتابید و هر دلتنگی را به هوس خریدشان میانداخت.
ابراهیم جیبش را گشت، تنها چند سکه رنگ و رو رفته پیدا کرد. قیمتها را خواند و ابرویی بالا انداخت. «ولش کن. برم تو چی بهش بگم؟»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.