انتشارات افق منتشر کرد:
روزی که مادرم مرد، من و کشیش او را در کفنی خاکستری رنگ پیچیدیم و به کلیسای روستا بردیم. بار سنگینی نبود. زنده که بود، ضعیف و کوچک اندام بود؛ مرگ او را ضعیفتر و کوچک اندامتر هم کرده بود. اسمش اَستا بود. از آنجا که کومهی ما در حاشیهی روستاست، من و کشیش جسد او را از کورهراهی ناهموار به گورستان بردیم. بارانی تند و بیوقفه زمین را گلآلود و چسبنده کرده بود. هیچ پرندهای نخواند. هیچ زنگی به صدا درنیامد. خورشید در پس ابرهای تیره و تار پنهان شده بود. کشتزارهای روستا را پشت سر گذاشتیم. روستاییان زیر باران و در میان گل و شُل کار میکردند. هیچ کس زانو نزد. آنها فقط به ما زل زدند. آنها اکنون هم مثل زمانی که مادرم زنده بود، از او دوری میکردند. اما من احساس شرمساری میکردم. گویی گناه بینام و نشانی از من سر زده بود که در چشم آنان اینچنین بیارج شده بودم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.