سخنی از نویسنده
سالهاست مینویسم. بیش از سی سال. اما بیشتر این نوشتهها بجز تعدادی محدود که در نشریات آن دوران به چاپ رسید، در خلوت دل ماند و گاه به تاراج زمانه و فراموشی رفت. نوشتههای انبوهی که از دست من رفت و بجز اندکی از آنها چیزی برایم باقی نماند. حال فرصتی پیش آمد تا با یاری خداوند متعال و دوستان و عزیزانم اندوختههای گذشتهام را جمع آوری کنم، بازسازی کنم و آنها را به مرحله اشتراک با شما دوستان و یاران برسانم. پس عزیزانم دفتری آمد و مجموعهای ایجاد شد به تشویق شما پس از سالها به درازای نسلی.
اکثر داستانهای این مجموعه که در پیش روی شما مهربانان است دارای طرح و پیرنگ از سالهای دور میباشد که به تدریج در حال جمع آوری آنها میباشم تا یادگاری باشد از دل من برای دل شما که هرآنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند. لذا اگر کمبودی است بر من حقیر بخشایش نمایید. چند نکته اینجا قابل ذکر است.
سنی از من گذشته اما از اساتید هنوز یاد میگیرم و از راهنمائی هایشان استفاده میکنم و تا توانی هست میخوانم و مینویسم. لذا در همینجا ازنقد و نظر و تشویق اساتیدی که در خدمتشان بودم بخصوص در انجمنهای ادبی اصفهان بسیار سپاسگزارم.
در بعضی از داستانها از لحن و لهجههای محلی به اقتضای روند داستان استفاده شده است. اگرچه در تمام این قسمتها برای اشتباه وارد نکردن متون از افراد و کارشناسان محلی استفاده شده است. با این اوصاف در صورت وجود اشکال بر من ببخشایید و در صورت لزوم جهت رفع اشکال آنها در چاپهای احتمالی بعدی با من تماس گرفته شود.
بخشی از کتاب
از در کافیشاپ که وارد میشوم، صدای همیشگی زنگولههای آویز مقابل در باعث میشود مشتریان بهسمت در نگاهی بیندازند. فضای دنج کافیشاپ با بدنۀ چوبی قهوهایرنگی نیمهتاریک است و موسیقی آرامی بههمراه عطر قهوه فضا را پر کرده است. نگاهی به اطراف میاندازم و بهسمت میز پشت پنجره میروم. چهار دختر و پسر در اطراف یک میز چهارنفره درحال نوشیدن قهوه و کیک هستند که گاه صدای خندههایشان تمام فضای کوچک کافیشاپ را پر میکند. در فاصلهای دورتر، دختر و پسری سردرگریبان همدیگر آهسته صحبت میکنند. نزدیک پیشخوان، دو دختر با گوشیهایشان مشغول هستند. با حضور من سرشان را بالا میآورند و من را برانداز میکنند. سپس نگاهی به یکدیگر میاندازند و حرفهایی بهآرامی ردوبدل میکنند، پوزخندی میزنند و دوباره مشغول گوشیهایشان میشوند. کاپشن خودم را پشت صندلی آویزان میکنم و آرام روی آن مینشینم.نگاهی بهسمت پیشخوان میاندازم. پیشخوان بدون هیچ نظمی پر شده است از وسایل زینتی. گویا صاحب کافیشاپ هرآنچه به دستش میرسیده، به یک گوشۀ پیشخوان و یا هرجایی که خالی بوده، پرت یا آویزان کرده است. قسمتی از کافیشاپ با وسایل سنتی و قدیمی ایرانی و قسمتی دیگر با وسایل تزئینی فرنگی پوشانده شده است. از همه بیشتر، قفسۀ کتابهایش برایم جذاب است، قفسۀ کوچکی که از تعدادی کتاب داستانهای کوتاه و بلند و اشعار و… پر شده است. پنداری فروغ و سهراب و پروین و شاملو غریبانه مسابقهای گذاشتهاند با صمد و هدایت و کافکا و جوجو مویز و… که کدام دمدستتر شوند! سراغشان میروم و در نگاه ملتمسانهشان، آنها را بههم میریزم. کتاب شعر فروغ را که خودم قبلاً آنجا گذاشته بودم، پیدا میکنم. نگاه غمگین فروغ از روی جلد کتابش مرا صدا میکند! کتاب را برمیدارم و به محل میز برمیگردم. نگاهی به کتاب میاندازم و لای کتاب را باز میکنم…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.